یک زندگی؛ بناشده به دورِ یک فرش!

12 ژانویهٔ 2025 توسط
Maryam Abolhasani

من زندگی‌ام را دور یک فرش ساختم! درست خواندید! زندگی‌ام را دورِ یک فرش ساختم. شاید فکر کنید فرش است که می‌آید می‌افتد وسطِ یک زندگی، اما الان قصه‌ی من را می‌شنوید که یک فرش انداختم و زندگی‌ام را دورِ آن ساختم.

تقریبا سه سالِ پیش بود که همسرم را برای اولین بار ملاقات کردم. جایی دور از ایران؛ دوبی. او، در جایی دورتر زندگی می‌کرد؛ شهری در آمریکا. مدتی را با هم گذراندیم و به قولِ معروف، دیدیم به هم می‌آییم! درست است که او در آن زمان کمی دور از ایران زندگی می‌کرد، اما رسم‌ورسوماتِ ایرانی سر جایش بود؛ خواستگاری و همه چیزهایی که شما بهتر بلدید! وقتی به یک‌دیگر بله را گفتیم، به فکرِ خانه‌ی مشترکمان افتادیم، خانه‌ای که باید کم‌کم ساخته می‌شد…

یک خانه، خیلی چیزها می‌خواهد؛ از در و دیوار و پنجره‌اش گرفته، تا مبل و میز و تخت، تا فرش و لوازم خانگی و رخت‌ولباس، تا کوچک‌ترین چیز که شاید آهن‌ربایی برای چسباندنِ عکس‌های دونفره‌مان به یخچال باشد… حتما شما هم این تجربه را داشته‌اید خانم یا آقای خواننده‌ی عزیز  که این راه، چه قدر پر‌پیچ‌وخم است، اما راهی‌ست رفتنی، و البته زیبا، دل‍نشین و خاطره‌انگیز!(اگر هم نداشته‌اید، از تهِ قلبم امیدوارم به زودی داشته باشید!)

فهرستِ بلندبالایی از اسبابِ زندگی پیش روی من بود. تکه‌تکه و خط‌به‌خط به آن‌ها فکر می‌کردیم. اما هیچ وقت، در خیالاتِ پرداخت‌نخورده‌ام هم فکر نمی‌کردم یک فرش، همه چیز را عوض کند! من همیشه دنبال چیزهای خاصی هستم که مشابه‌ومانندی نداشته باشند، این شد که به معرفیِ دختر عمه‌ام، به خانه‌ی دیدار آمدم؛ جایی که یک فرش، آمد و نشست وسطِ زندگی‌ام و قصه‌ی من را شکل داد؛ یک فرش ِ آنتیکِ گل‌فرنگِ بختیاری…

فرش‌های آنتیک را که می‌شناسید، به قولِ خودمان لنگه ندارند! این فرش، نه‌تنها لنگه نداشت، بلکه انگاری افسونِ عجیبی در تاروپودش پنهان بود که من را دیوانه‌ی خودش کرد! این فرش، فروشی نبود حتی؛ مثلِ آن چیزهای عجیب‌وغریب‌زیبایی که پشتِ ویترینِ مغازه می‌بینی و راهت را کج می‌کنند و می‌روی داخل و قیمتش را می‌پرسی و فروشنده می‌گوید «فروشی نیست خانم!» چرا که خودش قبل از تو اسیر جادوی آن شده است… اما گاهی نمی‌توانی از مغازه خارج شوی و پایِ دلت چسبیده‌است به آن چیز؛ مثلِ من که پای دلم گیر کرده بود به نقش گل‌های این فرش و آنقدر اصرار کردم تا آخر آن را به خانه‌ام بردم…

این فرش، اولین چیزی بود که برای خانه‌ی مشترکمان خریدیم؛ پیش از هر چیزِ دیگر، پیش از آن که حتی خانه‌مان را در آن سوی دنیا بشناسیم و پیش از آن که حتی من کارهای مهاجرتم را شروع کنم! راستش بعید می‌دانم هیچ کسی، اولین چیزی که برای زندگیِ مشترکش می‌خرد، فرش باشد، حتی اگر نسل‌اندرنسل، حجره‌دارِ بازارِ فرش‌فروش‌ها باشند! اگر بخواهم کتابی از زندگی‌مان بنویسم، با این جمله شروع می‌کنم که «در آغاز فرش بود، و فرش دیدار بود، و فرش، آنتیک بود!»

گل‌فرنگِ بختیاری و آنتیکِ عزیزمان را انداختیم وسطِ زندگی، و همه چیز را دورِ آن چیدیم؛ همه چیز می‌بایست به فرش بیاید؛ چیدمان خانه -که فرش در مرکزِ آن باشد-، مبل‌ها، میزهای کوچک و میزِ بزرگِ شیشه‌ای روی فرش، که فرش خوب و تمام دیده شود! از شما چه پنهان، تا همان آهن‌ربایی که عکس‌های دونفره را به یخچال می‌چسباند، با این فرش هم‌آهنگ شده است! کاش زبانِ فرش‌ها را بلد بودم، و یکی از روزهایی که نشسته‌ام و محسورِ فرش‌مان شده‌ام، از او می‌پرسیدم: «در این چند دهه‌ای که از زندگی‌ات گذشته و کرورکرور قدم را رویت حس کرده‌ای، هیچ‌وقت فکرش را می‌کردی که چشم‌وچراغِ خانه‌ای در آن ورِ آب‌های دور شوی؟» 

این قصه، خیلی رویایی است؛ حتی رویایی‌تر از خیالاتِ من، آن‌روزها که دخترکی مدرسه‌ای بودم و خودم را در لباس سفیدِ عروسی و خانه‌ای آرام تصور می‌کردم!