اسکناسهای عیدی - نامههای عاشقانه قایمکی - عکسهای تاشده که میخواستیم دوباره صاف شن… شما هم هر چیزِ ارزشمندی رو گاهی زیرِ فرش قایم میکردین؟ ما، من و خواهرم، زیر فرشهامون رو، صندوقچهی اسرار کرده بودیم؛ جای هر چیزی که میخواستیم محفوظ بمونه و دستِ کسی بهش نرسه، هر چیزی که دوست داشتنی بود برامون. برای همینه که ما همیشه یه نگاهمون به فرش بود. شاخوبرگهای اسلیمیِ فرشهای خونه، هزارتویی میشد که زیرِ اون، «گنج»های کودکیمون پنهون شده بود و دعادعا میکردیم کسی راهِ اون هزارتو رو یاد نگیره! اونقدر به این فرشها نگاه کردیم که فرش، جزیی از زندگیِ ما شد…
شاید فکر کنید به شوخی میگم که فرش، جزیی از زندگیِ ما شد، اما نه! ما، با فرش بزرگ شدیم! همه چیز رو از لای تاروپودِ فرش دیدیم… اون قدر فرش دوست داشتیم که خواهرم، فرشفروش شد! همین جا، در «خانهی دیدار»… (بله! حقِ خواهر-برادریه که هوایِ من رو داشته باشه تا قصهم رو زودتر براتون بگم!) از کاروزندگی، فرش زندگیاش بود و حالا کارش هم شده بود!
علاقهی ما به فرش اونقدر زیاد بود که عیارِ فرش رو از دور، حتی روی دارِ قالی هم تشخیص میدادیم؛ رقص ِ دستانِ قالیباف بر دار قالی، خودش هزارتا حرفِ نگفته برای ما داره. من به فرش یه طورِ دیگهای نگاه میکنم؛ فرش، برای من سرمایهست! فرش که خاص و خوشبافت و کارِ دست باشه، خودش یه جور سرمایهست که به معنای کلمه میشه روش سرمایهگذاری کرد؛ چون نه تنها هیچ وقت ارزشش رو از دست نمیده، بلکه به مرور زمان، پابهپای دلار، قیمتش گرون میشه! حتی اگه سنی هم ازش بگذره، کهنه نمیشه بلکه «آنتیک» میشه! «قالیِ کرمون» رو که یادتون نرفته؟ قضیهش دقیقا همینه!
من دو سال پیش، سرمایهم رو روی فرش گذاشتم؛ یعنی، شما که غریبه نیستین، چشمم پیش ِ دو تخته فرش ِ سلطانآباد موند! تازه از دارِ قالی پایین اومده بودن و هنوز گرمای دستِ قالیباف، به فرش حس میشد. خواهرم این فرشها رو به من نشون داد و من دلم لای تاروپودش گیر کرد. اون زمان، من هنوز با پدرومادرم زندگی میکردم، اما اون دو تا فرش رو برای خودم خریدم! بهتر بگم: سرمایهگذاری کردم برای آینده! همه دلار و طلا و ملک و ماشین میخرن برای حفظ سرمایهشون، من «فرش» خریدم و سرمایهام رو -واقعا- روی فرش گذاشتم!
خواهرم میگه امروز فرشهای سلطانآباد چند برابرِ قیمتِ اونزمان ارزشگذاری میشن! فرشهای من هم بالاخره دارن جایِ اصلیِ خودشون رو پیدا میکنن؛ این روزها، با همسرم، فرشهامون رو انداختهایم وسطِ خونهمون و داریم زندگی رو دورِ اون میچینیم. همسرِ من هنرمنده و اون هم با خودش، صنایع دستی و آثارِ هنریِ ارزشمندی رو به اولین خونهمون آورده. فرشهای سلطانآباد ما، بخش ِ زیبایی از قابِ گرم، مدرن، هنرمندانه و البته ارزشمندِ خونهی ما شدن و به دلمون خوش نشستهان…