پروازِ یک قالیِ پرنده به آمستردام!

15 فوریهٔ 2025 توسط
Maryam Abolhasani

این قصه را من برایتان تعریف می‌کنم؛ «من» یعنی دوستِ بچه‌های دیدار، که همین الان دارم این داستان را می‌نویسم و نمی‌دانم دقیقا کِی ممکن است آن را بخوانید(ولی بدانید که خیلی خوشحالم که آن‌ها را می‌خوانید!) همین اول بگویم که این قصه، هم قصه‌ی من هست و هم نیست! ما، من و چند نفر از بچه‌های دیدار، با هم در یک مدرسه درس خوانده‌ایم. من از روزهایی که خانه‌ی دیدار، یک ایده بود، کنار بچه‌هایش بودم. اولین فرش‌هایش را دیده‌ام، گوشه‌شان را گرفته‌ام که پهن کنیم و عکس بگیریم ازشان، الان هم که کنارشان قصه‌ی فرش‌ها و مهمان‌های دیدار را می‌نویسم.

همیشه حسرتِ یک فرش ِ دیدار گوشه‌ی قلبم نشسته است؛ نه خانه‌ی مستقل دارم و نه اتاقی بزرگ که جای کوچک‌ترین فرش‌ها را داشته باشد. اما از خاکِ این حسرت، گل‌های گروسی و هریس ِ زیادی ریشه دوانده‌است به خانه‌ی آشنایانم. هر دوستی که خانه‌ای می‌گیرد و می‌فهمم پیِ فرش می‌گردد، سریع می‌گویم «خانه‌ی دیدار»! نمی‌دانم به خاطر زیباییِ خودشان و خانه‌شان است یا به خاطرِ خودم که دست‌کم فرش‌های دیدار را در خانه‌ی عزیزانم ببینم! بیشتر شبیهِ یک معامله‌ی برد-برد برای من و آن‌هاست؛ همه از انتخابمان راضی‌ایم.

دوستی دارم که سال‌ها قبل، وقتی جوانکی بیست ساله بودم، ازدواج کرد و با همسرش رفت هلند، آمستردام. حالا یک دخترِ سیزده ساله و یک پسرکِ ۶ ساله دارد. همیشه می‌گوید مهاجرتشان از خانه‌ای کوچک و دانشجویی شروع شد، بعد دخترش آمد و خانه برایشان کوچک‌تر اما گرم‌تر شد. روزهای مهاجرت، همیشه هم راحت نمی‌گذرد؛ سخت‌ترین روزها را از سر گذرانده‌اند، تا پای برگشتن رفته‌اند اما رسیده‌اند به جایی که حالا ایستاده‌اند؛ خانه‌ای بزرگ و گرم در محله‌ای آرام در حومه‌ی آمستردام، نزدیکِ یک رود، که آفتاب از پنجره‌های سرتاسریِ رو به حیاطِ باصفای کوچکش، می‌آید و مهمان خانه‌شان می‌شود.

یک روز پشت فرمان بودم که پیامی از دوستم به دستم رسید: «ما داریم یه سفر کوتاه میایم ایران. میای بریم پیش ِ دوستات که فرش‌فروشی داشتن و فرش‌هاشون خیلی قشنگ بود، ما فرش بخریم؟» من همیشه از بچگی دوست داشتم دوست‌هایم با دوست‌هایم دوست شوند و چه بهتر که بنشینیم روی فرش‌های قشنگ و دوستی‌‌های قشنگ‌تر درست کنیم؟ 

روزی که قرار گذاشتیم، بارانی شدید می‌آمد. زیرِ این باران، خودمان را به خانه‌ی دیدار رساندیم. چند فرش را انتخاب کردند، با عکس‌های خانه‌شان مقایسه‌شان می‌کردند که ببینند به خانه‌شان می‌آیند یا نه. خانه‌ای که خارج است، یک بدی دارد و آن، این است که نمی‌شود فرش را در آن پرو کرد! فرش را "خارج" بردن هم، سختی‌های خودش را هم دارد؛ باید سبُک باشد، توی چمدان جا شود، پرو نشدنش هم که بماند! همسرِ دوستم می‌گفت «فرش را باید پا گذاشت رویش، با پا حسش کرد، دید به پای آدم می‌نشیند یا نه!» فرش‌ها، به پاهایش و دلش نشسته‌بودند! دوستم می‌گفت «اگه بابام بفهمه اومدم اینجا فرش بگیرم و پیش آشناهای خودش نرفتم، منو می‎‌کشه! فرش‌های اونا خیلی مدلشون قدیمیه، به خونه‌ی ما نمیاد!» القصه، فرش را پسندیدند؛ آن را تا زدیم ببینیم اندازه‌ی چمدان می‌شود یا نه. بعد سرِ وزنش شرط بستیم؛ ما باختیم! بچه‌های دیدار، مثلِ یک مادر که وزنِ نوزادش را به گرم ِ آن حفظ هستند، حتی وزنِ فرش‌هایشان را هم به یک نگاه می‎گفتند! باران هنوز مثلِ باران‌های شهرشان آمستردام، شرشر می‌بارید و نمی‌شد فرش را برد؛ خیس می‌شد. قرار شد بچه‌های دیدار، فردا فرش را برایشان بفرستند. به دوستانم گفتم "بریم یه قهوه بزنیم؟" وقت نداشتند و باید سریع به خانه‌ی فامیل می‌رفتند؛ مسافرهای فرنگ را که می‌شناسید، از این خانه به آن مجلس در دیدوبازدید هستند. باز خدا را شکر کردم که فرش دیدار، بهانه‌ای شد برای دیدارمان! اگر از من بپرسید، اسمش را می‌گذارم قالیِ سلیمان؛ پرید و پرواز کرد و به آمستردام رسید!

چند ماه پیش بود که فرصتی برایم پیدا شد که به هلند سفر کنم و شبی مهمانشان باشم. فرش لاکی‌رنگشان، قشنگ به گرمای خانه‌ و هوا و حتی صمیمیتِ آمستردام نشسته بود. یادمان آمد آخرین بار، درست شش سال قبل از آن شب مهمانشان بودم و پسرکِ چندماهه‌شان مدام بغلم بود و حالا، با همان پسرک که برای خودش بزرگ شده، روی این فرش فوتبال بازی و مَلَقونی می‌کردیم! پس از شام، ولو شدیم روی فرش، به تماشای هزارباره‌ی قسمتِ اولِ هری پاتر! می‌دانید، بعضی چیزها هیچ وقت کهنه نمی‌شوند؛ مثلِ هری پاتر، مثلِ لذتِ فوتبال روی فرش، مثل قالیِ کرمون، مثلِ دوستی و مثلِ دیدنِ فرش‌های دیدار در خانه‌ی دوستانم، حتی چند قاره آن‌طرف‌تر!