من فرشها را میشنوم. بله، درست خواندید! فرشها را میشنوم. همان طور که مسجد شیخ لطفالله و تابلوهای جکسون پولاک را! همان طور که ذهنم نتهای موسیقی را کنار هم قرار میدهند و گوشم نتها را میشنود و دستم نتها را مینوازد، چشمهای من هر آن چیزی را که رنگوبویی از هنر دارد، همچون نتهایی که کنار هم قرار گرفته، میشنود! در عمق هر هنر، جوهرهای مشترک است که از عمق جانِ انسان میآید؛ چیزی که شاید بتوان آن را فطرتِ زیباییشناسی نامید. شاید حتی بهتر باشد تلاشی نکنیم نامی بر آن بگذاریم و بگذاریم بینامونشان، در جانِ انسان بچرخد و در هر گوشهای، هنری را کشف کند و طوری که بلد است غرقِ آن شود…
من فرشها را میشنوم. مینشینم روی آنها و صدایشان را میشنوم. نظم نقوش یک فرش میتواند برایم پیشدرآمد ماهور باشد با صدای شجریان. درخت زندگی را یک اپرا میشنوم و فرشی دیگر، برایم جَزی بداهه است در کافهای در جنوبِ نیواورلئان. باید روی فرش نشست و وقتی خودمان را به فنجانی چای روی گرمای فرش مهمان کردهایم، موسیقیِ آن را شنید. آن وقت است که میفهمیم آیا با موسیقیِ متنِ زندگیمان همخوانی دارد یا نه…
من فرشها را میشنوم. وقتی به دیدار آمدم، نشستیم به دیدن و شنیدن فرشها؛ یکی چهارگاه، یکی بلوز، یکی سمفونی شوپن… مشغول ورقزدنِ فرشهای کلکسیونی بودیم که فرشی را که به دیوار آویزان شده بود، شنیدم! درست همان آهنگهای من بود! همانی که من این همه سال نوشته و نواختهام. بچههای دیدار میگفتند آن فرش، غیرقابل فروش است؛ فرشی که صدای ساز من بود، غیرقابلفروش بود! به قول معروف، از من اصرار و از آنها انکار؛ اما در نهایت راضی شدند که فرش را به خانهام بیاورند و در خانه پرو کنیم. فرش را در یک روز بارانیِ سرد به خانهام آوردهاند؛ آن فرش، فرشی که من انگار سالها بود آن را میشنیدم و مینواختم، به گوش و گوشهی خانهام نشست! یعنی چنان سرضرب در جای درستی از گوشهی خانهام نشست که بچههای دیدار هم فهمیدند این فرش، نتِ گمشدهی خانهی من بود و آن را به خانهام بازگرداندند؛ نتی که قطعهی گمشدهاش را دوباره یافته بود…
من فرشها را میشنوم. گاهی از حوالیِ دیدار که رد میشوم، درنگی میکنم و به خانه دیدار میآیم. پنداری به یک کنسرتِ گرم ِ کوچک دعوت شدهام. یک فنجان چای مهمان میشوم و دور هم به فرشها گوش میدهیم؛ یکی دشتی، یکی جَزِ نوردیک، یکی دوتارِ خراسان، یکی تارِ عاشیقهای آذری…