دیدار اتفاقی با دوستی به خون‌گرمیِ رنگِ لاکی!

1 فوریهٔ 2025 توسط
Maryam Abolhasani

خیلی از دیدارها اتفاقی پیش می‌آیند؛ بینِ ما و آدم‌ها، بینِ ما و چیزها، بینِ ما و لحظه‌ها، بسیار ساده هم پیش می‌آیند و بعد می‌نشینند گوشه‌‌گوشه‌ی زندگی‌مان. این قصه از همین دیدارهای اتفاقی‌ و ساده‌ است؛ وقتی از سادگی حرف می‌زنیم یعنی به سادگیِ بازگشتِ یک مرد از باشگاه ورزشی به خانه در یک روزِ معمولیِ وسطِ هفته و گره خوردنِ نگاه با یک فرش، پشتِ ویترین. شنیده‌اید که عشق در یک نگاه؛ اینجا «فرش در یک نگاه» است! نزدیک به دو دهه پیش بود که شخصیتِ اولِ این داستانِ ما، آقای مهندس، مردی در اوایلِ پنجاه سالگی، با یک فرش ِ جدید از باشگاه به خانه‌اش برگشت. دیدارِ ما از همین جا شروع شد…

خانه‌ی دیدار، به خانه‌ی قلبش وارد شده بود؛ فرش که به دل و به خانه‌ات بنشیند، دوست داری سر که می‌گردانی، طرحی دل‌نشین ببینی که بر خانه‌وکاشانه‌ات نشسته است. پنداری، مهم است که پا بر چه می‌گذاری؛ فرش است که خانه را گرم‌ونرم می‌کند. مهندس، آخرِ هفته‌ها هم که به ویلایش در خجیر می‌رفت، دلش حال‌وهوای خانه‌اش را می‌خواست؛ یک روز آمد به دیدارمان و چند تخته فرش گرفت برای ویلایش. دیدار، به دلش نشسته بود و دوست نداشت، خانه‌ای را بی‌دیدار بگذارد.

مهندس مثلِ رنگِ لاکیِ یک فرشِ هدیش، خون‌گرم است؛ یادمان می‌آید، چند سال پیش سراغِ گبه می‌گرفت برای ویلایش در شمال؛ می‌خواست ویلایش در عینِ مدرن بودن، حس‌وحالی ایرانی نیز داشته باشد. این رفاقت چنان گره‌های محکمی دارد که برای پروِ گبه‌ها در ویلایشان، صبح طرح‌های انتخابی‌ او را بار و به جاده زدیم؛ ظهر لبِ دریا، مهمانِ به ماهیِ صیدِ روز شدیم! گبه‌ها که بر خانه‌ی ساحلیِ مهندس خوش نشستند، دیگر شب شده بود «کجا این موقع؟ شام باید بمونید!»

ما در خانه‌ی دیدار، اقبالِ بلندی داریم که گوشه‌گوشه‌ی جهان را دیده‌ایم! البته، خودمان که نه، چرا که نشسته‌ایم در خیابان پاسدارانِ تهران؛ فرش‌هایمان را می‌گوییم. مهندس، همکارانِ فرنگیِ زیادی دارد و هر وقت یکی از آن‌ها مهمانِ او می‌شود، می‌داند هیچ سوغاتی، ایرانی‌تر از فرش ِ ایرانی نمی‌تواند برایشان پیدا کند؛ دستشان را می‌گیرد، می‌آوردشان به خانه‌ی دیدار تا فرشی برای خانه‌شان انتخاب کنند. مهربانی و مهمان‌نوازیِ مهندس، فرش‌های ایرانی را از شرقِ دور تا چند قاره آن‌طرف‌تر گسترده است.

چند روزِ پیش که مهندس، به دیدارمان آمده بود، فرشی می‌خواست برای خانه‌‌ی جدیدش. یک آن دیدیم رفاقتمان مثلِ قالیِ کرمان شده است؛ هر چه بیشتر از آن گذشته است، ارزشمندتر از قبل شده؛ نشستیم و گره‌گره، خاطراتمان را شمردیم: هفده سال دوستی، بیش از پنجاه تخته فرش، صدها دیدار، عمری مهربانی و یک دل خون‌گرمی…