زندگی، مثلِ فرش میماند؛ فرش را گرهبهگره میبافتند و زندگی را هم. هر گوشهی زندگی را که نگاه میکنی، گرههای کوچکی میبینی که روزی زدهایم و حالا کنار هم تبدیل شدهاند به جایی که ما ایستادهایم. روزی از شهری کوچک به پایتخت آمدهایم، روزی برای اولین بار پشتِ میزهای دانشگاه نشستهایم. روزی یک کارِ ساده شروع کردهایم. هر روز صبح بیدار شدهایم برای ساختنِ یک روزِ تازه. یک روز خانهای کوچک خریدهایم. فردایش رفتهایم برای شروعِ زندگی، وسایلِ سادهای خریدهایم. یک روز، یک روز، یک روز… هر بار که ایستادهایم تا نگاهی به پشتِ سرمان بیاندازیم، نقشی دیدهایم از زندگیمان که دارد کاملتر میشود؛ مثلِ وقتی که قالیبافهای ما، آخرِ هفته از پشتِ دارِ قالیشان بلند میشوند، چند قدم میآیند عقب تا به آنچه دارد زیر دستشان جان میگیرد، نگاه کنند؛ عشق در نگاهشان موج میزند از آن چه ساختهاند.
قصهی زندگیِ همراهِ خوبِ دیدار هم مثلِ فرش است. روزی که شروع به کار کرد، میدانست روزی از جایش بلند میشود، چند قدم میآید عقب، و امروزش را میبیند که حالا کارآفرین شده و جوانانی مثلِ خودش را زیرِ پروبال گرفته است. اصیل است؛ برآمده از کردستان؛ آنقدر وفادار به ریشههایش که در خانواده با هم به زبانِ مادریشان حرف میزنند. سنتها هنوز برایش زنده است؛ کمتر خانهای را سراغ داریم که هنوز، با دستگاهِ آکایی، صدای آوازهای مرضیه در خانه شنیده شود.
همسایهی ما هستند. چند کوچه آن طرف خانهی دیدار، خانه دارند. روزی که زندگیشان شروع شده بود، اولین گره برایشان یک فرش ماشینی بود. برایمان از آشناییشان با ما میگویند؛ در اینستاگرامِ خانهی دیدار، فرشِ بهارستانی به چشمانشان مینشیند. به خانهی دیدار میآیند، فرشهایمان را میبینند و چند تخته را دستچین میکنند برای پرو. وقتی فرشها را زیرِ بغلمان میزنیم و به خانهی همسایه میرویم، باز همان فرش ِ بهارستان را میپسندند.
این خانواده، فرش ِ زیرِ پایشان را میفروشند! این ضربالمثل، همیشه برای زمانهی تنگدستی استفاده میشود، اما دوستانِ ما، آن را بازتعریف میکنند؛ حالا جایی ایستادهاند که میخواهند قدم ِ بزرگتری برای زندگیشان بردارند؛ فرش ِ ماشینی را بفروشند و جایش، یک فرش ِ بهارستانِ دستباف بیاندازند که بنشیند به زندگیِ امروزشان؛ زندگیای که هر چه جلو آمدهاند، بیشتر جاافتاده است.
قصهی ما همین جا تمام نمیشود. فصلِ اولِ قصهی دیدارِ ما و این خانواده، یک فرش ِ شش متری بود و فصل بعدی، دیداری بود که به بهارستانِ دیگری رسید که ۹ متری است و شباهت به فرشِ قبلیشان دارد. شما که غریبه نیستید، گل از گلِ ما و قالیهایمان میشکفد وقتی میبینیم دوستان برمیگردند و فرش ِ بزرگتری میخواهند؛ این یعنی بزرگ شدهایم؛ دوستانمان، ما، خانهشان، خانهی دیدار و فرشها…